به نام خدای ما
***
سکانس اول_سفره شام_پس از اتمام غذا
یکی از میهمانان رو به مادر خانواده کرده و می گوید:
خدا پدر و مادر و خواهر شما را بیامرزه.(نه،اشتباه نکنید میهمان اصلا قصد توهین و ناسزا گویی را نداره)
مادر خانواده:آقا ... ،اگه بخوای ادامه بدی خیلی ها هستن
مهمان که عمرا کم نمی یاره رو به پدر خانواده :خدا مادر و خواهر و برادر شما را هم بیامرزه آقا... .
سکوت
.
.
.
بغض تمام غذایی را که دختر خانواده خورده غیر قابل هضم می کند.از سر سفره بلند می شود،باید چیزی بنویسد.
***
سکانس دوم_خانه خواهر ناتنی مادربزرگ فوت شده ی همان خانواده-عید سعید!!! نوروز
وارد خانه که می شوی خاله ی ناتنی پدر خانواده لباس مادربزرگ خانواده را به تن کرده.دختر خانواده چند صحنه ای را که مادربزرگش را با آن لباس ها دیده به یاد می آورد و می نشیند.
نوعی حلوای خاص تعارف می کنند و البته وقتی دختر خانواده دارد با اشتها می خورد،خاله ی ناتنی پدر خانواده می گوید:آبجیم... از این حلواها خیلی دوست داشت.به یاد او پختم_لطفا دقت کنید مادربزرگ خانواده دستکم سه سالی هست که فوت شده-
دختر خانواده دارد به یافتن نوعی مایع برای قورت دادن حلوا و بغض با هم فکر می کند.
بحث خاطره گویی داغ است.خاله ناتنی خاطره 13 به در سال گذشته را یادآوری می کند.تذکر می دهد که موقع خوردن آش همه ی خواهرهای ناتنی لباس های مادربزرگ فوت شده را به تن داشته اند-دختر خانواده لرزه ای را که به تنش افتاده رد می کند-وبعد چند تا خاطره تعریف می کند از خاطرات خنده دار مادربزرگ فوت شده ی خانواده که توی آن 13 به در هم برای خودشان تعریف کرده اند و کلی خندیده اند. دختر خانواده دیگر طاقت نمی آورد .
رد کردن چند تا بغض درست و حسابی،
دنبال یک پناهگاه گشتن،
پیدا نکردن،
تسلیم شدن،
...
کسی دستمالی به دست دختر خانواده می دهد.
***
سکانس سوم-مهمانی تولد یک دوست
موقع بازکردن کادوها،وقتی نوبت به مادربزرگ آن دوست می رسد و یک بوسه ی مادرانه تحویل نوه اش می دهد،دختر خانواده به دوستی که کنارش نشسته می گوید:موز خوردم!دستام نوچه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! می خوام برم بشورم.و فرار می کند
***
سکانس چهارم-خونه ی مادربزرگه شادی و غصه داره
خانه ی مادربزرگ خانواده طبقه پایین خانه ی خانواده ی مذکور است.دختر خانواده از مرگ مادربزرگ به بعد فقط چهار پنج بار به اراده ی خودش آن جا رفته و هر بار وقتی رفته که پدربزرگ نباشد.نشسته توی اتاق ها و خاطراتش را دوره کرده.گریه کرده. چند بار هم لبخند زده.آمده بالا و سوال بی جواب خواهرش را که چرا چشمات قرمزه با دم دستی ترین دروغ دنیا جواب داده.
***
سکانس پنجم-...
کاش کسی عبور و مرور خانم های قدکوتاه چادری را از خیابان ها ممنوع می کرد.
دختر خانواده احمقانه ترین آرزوی عمرش را توی وبلاگش می نویسد
#######################
پی نوشت:
من تصمیم ندارم فیلمنامه نویس یا سناریو نویس بشم،ولی به نظرم این نوع روایت برای این دو تا نوشته آخرم از هر نوع دیگه ای مناسب تر بوده.همین
2-من اینا را نوشتم چون همون طور که توی سکانس اول اشاره کردم باید می نوشتم.امیدوارم تجربه مشابه مال من نداشته باشید.وقتی که توی عزا و عروسی به خیلا همدلی می زنن کاسه و کوزه دلتو می شکنن.
آخی
الهی
اگه فلان کس-که البته به رحمت خدا واصل شده-الان اینجا بود چی می شد
چه قدر فلان چیز را دوست داشت
و مدام از جمعیت-خصوصا در مراسم عزای یه نفر دیگه-صلوات می گیرن برای شادی روح اموات شما.
و بدتر از همه سکانس دومم بوده.بی رحمانه ترین کاری که باهام کردن.شاید هرگز نتونم ببخشمشون...